بازت ندانم از سر پيمان ما که برد

شاعر : سعدي

باز از نگين عهد تو نقش وفا که بردبازت ندانم از سر پيمان ما که برد
وان گه ز دست هجر تو چندين جفا که بردچندين وفا که کرد چو من در هواي تو
جز آه من به گوش وي اين ماجرا که بردبگريست چشم ابر بر احوال زار من
گفتا کدام دل چه نشان کي کجا که بردگفتم لب تو را که دل من تو برده‌اي
ما را غم تو برد به سودا تو را که بردسودا مپز که آتش غم در دل تو نيست
باز اتفاق وصل تو گوييست تا که بردتوفيق عشق روي تو گنجيست تا که يافت
صد شيخ و زاهد از سر راه خدا که بردجز چشم تو که فتنه قتال عالمست
دستي به کام دل ز سپهر دغا که بردسعدي نه مرد بازي شطرنج عشق توست