بازت ندانم از سر پيمان ما که برد شاعر : سعدي باز از نگين عهد تو نقش وفا که برد بازت ندانم از سر پيمان ما که برد وان گه ز دست هجر تو چندين جفا که برد چندين وفا که کرد چو من در هواي تو جز آه من به گوش وي اين ماجرا که برد بگريست چشم ابر بر احوال زار من گفتا کدام دل چه نشان کي کجا که برد گفتم لب تو را که دل من تو بردهاي ما را غم تو برد به سودا تو را که برد سودا مپز که آتش غم در دل تو نيست باز اتفاق وصل تو گوييست تا که برد توفيق عشق روي تو...