آن کيست کاندر رفتنش صبر از دل ما مي‌برد

شاعر : سعدي

ترک از خراسان آمدست از پارس يغما مي‌بردآن کيست کاندر رفتنش صبر از دل ما مي‌برد
گر باد نوروز از سرش بويي به صحرا مي‌بردشيراز مشکين مي‌کند چون ناف آهوي ختن
کان چشم خواب آلوده خواب از ديده ما مي‌بردمن پاس دارم تا به روز امشب به جاي پاسبان
چون خارپشتم گوييا سوزن در اعضا مي‌بردبرتاس در بر مي‌کنم يک لحظه بي اندام او
ديدار خوبان اختيار از دست دانا مي‌بردبسيار مي‌گفتم که دل با کس نپيوندم ولي
کخر نداند بيش از اين يا مي‌کشد يا مي‌برددل برد و تن درداده‌ام ور مي‌کشد استاده‌ام
ديگر چو شب نزديک شد چون زلف در پا مي‌بردچون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌اي
من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا مي‌بردحاجت به ترکي نيستش تا در کمند آرد دلي
ديوانگان عشق را ديگر به سودا مي‌بردهر کو نصيحت مي‌کند در روزگار حسن او
سعدي که شوخي مي‌کند گوهر به دريا مي‌بردوصفش نداند کرد کس درياي شيرينست و بس