گر محتسب به خانه خمار بگذرد

شاعر : سعدي

سعدي به خويشتن نتوان رفت سوي دوستگر محتسب به خانه خمار بگذرد
هر گه که بر من آن بت عيار بگذردکان جا طريق نيست که اغيار بگذرد
مست شراب و خواب و جواني و شاهديصد کاروان عالم اسرار بگذرد
هر گه که بگذرد بکشد دوستان خويشهر لحظه پيش مردم هشيار بگذرد
گفتم به گوشه‌اي بنشينم چو عاقلانوين دوست منتظر که دگربار بگذرد
گفتم دري ز خلق ببندم به روي خويشديوانه‌ام کند چو پري وار بگذرد
بازار حسن جمله خوبان شکسته‌ايدرديست در دلم که ز ديوار بگذرد
غايب مشو که عمر گران مايه ضايعستره نيست کز تو هيچ خريدار بگذرد
آسايشست رنج کشيدن به بوي آنکالا دمي که در نظر يار بگذرد
ترسم که مست و عاشق و بي‌دل شود چو ماروزي طبيب بر سر بيمار بگذرد