کدام چاره سگالم که با تو درگيرد

شاعر : سعدي

کجا روم که دل من دل از تو برگيردکدام چاره سگالم که با تو درگيرد
که چشم شوخ من از عاشقي حذر گيردز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نيست
که پيش تير غمت صابري سپر گيرددل ضعيف مرا نيست زور بازوي آن
که گر به خنده درآيي جهان شکر گيردچو تلخ عيشي من بشنوي به خنده درآي
به مرده درنگري زندگي ز سر گيردبه خسته برگذري صحتش فرازآيد
که در ني آتش سوزنده زودتر گيردز سوزناکي گفتار من قلم بگريست
کرشمه تو جهاني به يک نظر گيرددو چشم مست تو شهري به غمزه‌اي ببرند
خيالت از در و بامم به عنف درگيردگر از جفاي تو در کنج خانه بنشينم
شبي به دست دعا دامن سحر گيردمکن که روز جمالت سر آيد ار سعدي