بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد

شاعر : سعدي

درياي آتشينم در ديده موج خون زدبگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
بازم به يک شبيخون بر ملک اندرون زدخود کرده بود غارت عشقش حوالي دل
گفتار جان فزايش در گوشم ارغنون زدديدار دلفروزش در پايم ارغوان ريخت
هر جا که عاقلي بود اين جا دم از جنون زدديوانگان خود را مي‌بست در سلاسل
دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زديا رب دلي که در وي پرواي خود نگنجد
هر گه که سنگ آهي بر طاق آبگون زدغلغل فکند روحم در گلشن ملايک
کان کس رسيد در وي کز خود قدم برون زدسعدي ز خود برون شو گر مرد راه عشقي