آن سرو که گويند به بالاي تو ماند

شاعر : سعدي

هرگز قدمي پيش تو رفتن نتواندآن سرو که گويند به بالاي تو ماند
با غمزه بگو تا دل مردم نستانددنبال تو بودن گنه از جانب ما نيست
وز وي خبرت نيست که چون مي‌گذراندزنهار که چون مي‌گذري بر سر مجروح
همخانه من باشي و همسايه نداندبخت آن نکند با من سرگشته که يک روز
دست از همه چيز و همه کس درگسلاندهر کو سر پيوند تو دارد به حقيقت
چون خاک شوم باد به گوشت برساندامروز چه داني تو که در آتش و آبم
گويند که ناليدن بلبل به چه ماندآنان که ندانند پريشاني مشتاق
بلبل نتوانست که فرياد نخواندگل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
برخيزد و خلقي متحير بنشاندهر ساعتي اين فتنه نوخاسته از جاي
در دامنش افشانم و دامن نفشانددر حسرت آنم که سر و مال به يک بار
فرياد بکن يا بکشد يا برهاندسعدي تو در اين بند بميري و نداند