تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود

شاعر : سعدي

گمان مبر که برآيد ز خام هرگز دودتو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
ميان شربت نوشين و تيغ زهرآلودچو هر چه مي‌رسد از دست اوست فرقي نيست
چو باد خواهم از اين پس به بوي او پيمودنسيم باد صبا بوي يار من دارد
که يک نظر بربايم مرا ز من بربودهمي‌گذشت و نظر کردمش به گوشه چشم
دگر به گل نتوانستم آفتاب اندودبه صبر خواستم احوال عشق پوشيدن
در آن مقام که سلطان عشق روي نمودسوار عقل که باشد که پشت ننمايد
رضاي توست گرم خسته داري ار خشنودپيام ما که رساند به خدمتش که رضا
دگر شب آمد و کي بي تو روز خواهد بودشبي نرفت که سعدي به داغ عشق نگفت