آن که نقشي ديگرش جايي مصور مي‌شود

شاعر : سعدي

نقش او در چشم ما هر روز خوشتر مي‌شودآن که نقشي ديگرش جايي مصور مي‌شود
بي خلاف آن مملکت بر وي مقرر مي‌شودعشق داني چيست سلطاني که هر جا خيمه زد
ما ز دست دوست مي‌گيريم و شکر مي‌شودديگران را تلخ مي‌آيد شراب جور عشق
گر بدين مقدارت آن دولت ميسر مي‌شوددل ز جان برگير و در بر گير يار مهربان
پيل اگر دربند مي‌افتد مسخر مي‌شودهرگزم در سر نبود انديشه سودا وليک
کاندرونم گر چه مي‌سوزد منور مي‌شودعيش‌ها دارم در اين آتش که بيني دم به دم
ظاهرم با جمع و خاطر جاي ديگر مي‌شودتا نپنداري که با ديگر کسم خاطر خوشست
باز مي‌بينم که در آفاق دفتر مي‌شودغيرتم گويد نگويم با حريفان راز خويش
لاجرم چون شعر مي‌آيد سخن تر مي‌شودآب شوق از چشم سعدي مي‌رود بر دست و خط
چون همي‌سوزد جهان از وي معطر مي‌شودقول مطبوع از درون سوزناک آيد که عود