اميدوار چنانم که کار بسته برآيد

شاعر : سعدي

وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آيداميدوار چنانم که کار بسته برآيد
جواب تلخ ز شيرين مقابل شکر آيدمن از تو سير نگردم و گر ترش کني ابرو
که موش کور نخواهد که آفتاب برآيدبه رغم دشمنم اي دوست سايه‌اي به سر آور
اميد هست که خارم ز پاي هم به درآيدگلم ز دست به دربرد روزگار مخالف
و گر نميرد بلبل درخت گل به بر آيدگرم حيات بماند نماند اين غم و حسرت
چنان شدم که به جهدم خيال در نظر آيدز بس که در نظر آمد خيال روي تو ما را
ندانم آيت رحمت به طالع که برآيدهزار قرعه به نامت زديم و بازنگشتي
چنان بگريد سعدي که آب تا کمر آيدضرورتست که روزي به کوه رفته ز دستت