ياري به دست کن که به اميد راحتش

شاعر : سعدي

واجب کند که صبر کني بر جراحتشياري به دست کن که به اميد راحتش
اي باد صبحدم خبري ده ز ساحتشما را که ره دهد به سراپرده وصال
رويي که صبح خيره شود در صباحتشباران چون ستاره‌ام از ديدگان بريخت
بر وي پراکند نمکي از ملاحتشهر گه که گويم اين دل ريشم درست شد
داند که چشم دوست نبيند قباحتشهرچ آن قبيحتر بکند يار دوست روي
بي ديدنت خيال مبند استراحتشبيچاره‌اي که صورت رويت خيال بست
از چشم‌هاي نرگس و چندان وقاحتشبا چشم نيم خواب تو خشم آيدم همي
چون آدمي طمع نکند در سماحتشرفتار شاهد و لب خندان و روي خوب
عاجز بماند در تو زبان فصاحتشسعدي که داد وصف همه نيکوان به داد