هر که هست التفات بر جانش

شاعر : سعدي

گو مزن لاف مهر جانانشهر که هست التفات بر جانش
از که جويم دوا و درمانشدرد من بر من از طبيب منست
نتوان رفت جز به فرمانشآن که سر در کمند وي دارد
که نباشد به امر سلطانشچه کند بنده حقير فقير
که ملامت کنند يارانشناگزيرست يار عاشق را
چه تفاوت کند ز بارانشوان که در بحر قلزمست غريق
تا بنالد هزاردستانشگل به غايت رسيد بگذاريد
عشق دعوي کند به بطلانشعقل را گر هزار حجت هست
در جراحت بماند پيکانشهر که را نوبتي زدند اين تير
که ندانند درد پنهانشناله‌اي مي‌کند چو گريه طفل
يا چو گفتي بيار برهانشسخن عشق زينهار مگوي
تا نبيند نخست پايانشنرود هوشمند در آبي
هر دو عالم دهند مستانشسعديا گر به يک دمت بي دوست