هر که هست التفات بر جانش
شاعر : سعدي
گو مزن لاف مهر جانانش | | هر که هست التفات بر جانش | از که جويم دوا و درمانش | | درد من بر من از طبيب منست | نتوان رفت جز به فرمانش | | آن که سر در کمند وي دارد | که نباشد به امر سلطانش | | چه کند بنده حقير فقير | که ملامت کنند يارانش | | ناگزيرست يار عاشق را | چه تفاوت کند ز بارانش | | وان که در بحر قلزمست غريق | تا بنالد هزاردستانش | | گل به غايت رسيد بگذاريد | عشق دعوي کند به بطلانش | | عقل را گر هزار حجت هست | در جراحت بماند پيکانش | | هر که را نوبتي زدند اين تير | که ندانند درد پنهانش | | نالهاي ميکند چو گريه طفل | يا چو گفتي بيار برهانش | | سخن عشق زينهار مگوي | تا نبيند نخست پايانش | | نرود هوشمند در آبي | هر دو عالم دهند مستانش | | سعديا گر به يک دمت بي دوست | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}