هر که هست التفات بر جانش شاعر : سعدي گو مزن لاف مهر جانانش هر که هست التفات بر جانش از که جويم دوا و درمانش درد من بر من از طبيب منست نتوان رفت جز به فرمانش آن که سر در کمند وي دارد که نباشد به امر سلطانش چه کند بنده حقير فقير که ملامت کنند يارانش ناگزيرست يار عاشق را چه تفاوت کند ز بارانش وان که در بحر قلزمست غريق تا بنالد هزاردستانش گل به غايت رسيد بگذاريد عشق دعوي کند به بطلانش عقل را گر هزار حجت هست در جراحت بماند پيکانش...