گرم قبول کني ور براني از بر خويش

شاعر : سعدي

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خويشگرم قبول کني ور براني از بر خويش
چنان که در دلت آيد به راي انور خويشتو داني ار بنوازي و گر بيندازي
غلام خويش همي‌پروري و چاکر خويشنظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب
خيال روي تو نگذاردم از برابر خويشاگر برابر خويش به حکم نگذاري
که راضيم که قفا بينم از ستمگر خويشمرا نصيحت بيگانه منفعت نکند
که صبر طفل به شير از کنار مادر خويشحديث صبر من از روي تو همان مثلست
که هيچ خلق نبيني به حسن و منظر خويشرواست گر همه خلق از نظر بيندازي
دگر به شرم درافتادم از محقر خويشبه عشق روي تو گفتم که جان برافشانم
زهي خيال که من کرده‌ام مصور خويشتو سر به صحبت سعدي درآوري هيهات
همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خويشچه بر سر آيد از اين شوق غالبم داني