بي‌دل گمان مبر که نصيحت کند قبول

شاعر : سعدي

من گوش استماع ندارم لمن يقولبي‌دل گمان مبر که نصيحت کند قبول
جايي دلم برفت که حيران شود عقولتا عقل داشتم نگرفتم طريق عشق
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملولآخر نه دل به دل رود انصاف من بده
بسيار فرق باشد از انديشه تا وصوليک دم نمي‌رود که نه در خاطري وليک
پروانه را چه حاجت پروانه دخولروزي سرت ببوسم و در پايت اوفتم
بيچاره در هلاک تن خويشتن عجولگنجشک بين که صحبت شاهينش آرزوست
يا منيتي و ذکرک في النفس لايزولنفسي تزول عاقبه الامر في الهوي
گر رد کني بضاعت مزجاه ور قبولما را بجز تو در همه عالم عزيز نيست
ياليت اگر به جاي تو من بودمي رسولاي پيک نامه بر که خبر مي‌بري به دوست
وز سر به در نمي‌رودم همچنان فضولدوران دهر و تجربتم سر سپيد کرد
عيار دست بسته نباشد مگر حمولسعدي چو پاي بند شدي بار غم ببر