وقت‌ها يک دم برآسودي تنم

شاعر : سعدي

قال مولائي لطرفي لا تنموقت‌ها يک دم برآسودي تنم
عشق و مستوري نياميزد به هماسقياني و دعاني افتضح
لا تحلوا قتل من القي السلمما به مسکيني سلاح انداختيم
خون درويشان مريز اي محتشميا غريب الحسن رفقا بالغريب
ما لذاک الکف مخضوبا بدمگر نکردستي به خونم پنجه تيز
خواهي اکنون عدل کن خواهي ستمقد ملکت القلب ملکا دائما
لا ابالي ان دعالي او شتمگر بخواني ور براني بنده‌ايم
گر خلاف سرو مي‌خواهي بچميا قضيب البان ما هذا لوقوف
ما حسبت الان الا قد هجمعمرها پرهيز مي‌کردم ز عشق
تا چو شمع از سر بسوزم تا قدمخلياني نحو منظوري اقف
لا تخونوني فعهدي ماانصرمدر ازل رفتست ما را دوستي
خود چه باشد در کف حاتم درمبذل روحي فيک امر هين
لم ازل عبدا و اوصالي رممبنده‌ام تا زنده‌ام بي زينهار
کز ازل بر من کشيدند اين رقمشنعه العذال عندي لم تفد
لا تلوموني فجرحي ما التحمگر بنالم وقتي از زخمي قديم
تا وجود خلق ريزي در عدمان ترد محو البرايا فانکشف
کلما اسست بنيانا هدمعقل و صبر از من چه مي‌جويي که عشق
کز نصيحت کن نمي‌بيند المانت في قلبي الم تعلم به
ان غايات الاماني تغتنمسعديا جان صرف کن در پاي دوست