چو بلبل سحري برگرفت نوبت بام

شاعر : سعدي

ز توبه خانه تنهايي آمدم بر بامچو بلبل سحري برگرفت نوبت بام
که مي‌برد به افق پرچم سپاه ظلامنگاه مي‌کنم از پيش رايت خورشيد
برهنه بازنشيند يکي سپيداندامبياض روز برآمد چو از دواج سياه
درآمد از درم آن دلفريب جان آرامدلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
که بوي عنبر و گل ره نمي‌برد به مشامسرم هنوز چنان مست بوي آن نفسست
که هر شبي را روزي مقدرست انجامدگر من از شب تاريک هيچ غم نخورم
در آستينش يا دست و ساعد گلفامتمام فهم نکردم که ارغوان و گلست
نداني آب کدامست و آبگينه کدامدر آبگينه اش آبي که گر قياس کني
که دير مست شود هر که مي‌خورد به دوامبيار ساقي درياي مشرق و مغرب
شراب با تو حلالست و آب بي تو حراممن آن نيم که حلال از حرام نشناسم
که طوطيان چو سعدي درآوري به کلامبه هيچ شهر نباشد چنين شکر که تويي
که خصم تيغ تعنت برآورد ز نيامرها نمي‌کند اين نظم چون زره درهم