چو بلبل سحري برگرفت نوبت بام شاعر : سعدي ز توبه خانه تنهايي آمدم بر بام چو بلبل سحري برگرفت نوبت بام که ميبرد به افق پرچم سپاه ظلام نگاه ميکنم از پيش رايت خورشيد برهنه بازنشيند يکي سپيداندام بياض روز برآمد چو از دواج سياه درآمد از درم آن دلفريب جان آرام دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو که بوي عنبر و گل ره نميبرد به مشام سرم هنوز چنان مست بوي آن نفسست که هر شبي را روزي مقدرست انجام دگر من از شب تاريک هيچ غم نخورم در آستينش يا دست...