من از آن روز که دربند توام آزادم

شاعر : سعدي

پادشاهم که به دست تو اسير افتادممن از آن روز که دربند توام آزادم
در من از بس که به ديدار عزيزت شادمهمه غم‌هاي جهان هيچ اثر مي‌نکند
تا بيايند عزيزان به مبارک بادمخرم آن روز که جان مي‌رود اندر طلبت
پيش تو رخت بيفکندم و دل بنهادممن که در هيچ مقامي نزدم خيمه انس
ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادمداني از دولت وصلت چه طلب دارم هيچ
دل نبستم به وفاي کس و در نگشادمبه وفاي تو کز آن روز که دلبند مني
گر خلايق همه سروند چو سرو آزادمتا خيال قد و بالاي تو در فکر منست
وين عجبتر که تو شيريني و من فرهادمبه سخن راست نيايد که چه شيرين سخني
حاصل آنست که چون طبل تهي پربادمدستگاهي نه که در پاي تو ريزم چون خاک
دست کوته نکند تا نکند بنيادممي‌نمايد که جفاي فلک از دامن من
جهد سودي نکند تن به قضا دردادمظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
داوري نيست که از وي بستاند دادمور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
وقت آنست که پرسي خبر از بغدادمدلم از صحبت شيراز به کلي بگرفت
عجب ار صاحب ديوان نرسد فريادمهيچ شک نيست که فرياد من آن جا برسد
نتوان مرد به سختي که من اين جا زادمسعديا حب وطن گر چه حديثيست صحيح