چنان در قيد مهرت پاي بندم

شاعر : سعدي

که گويي آهوي سر در کمندمچنان در قيد مهرت پاي بندم
گهي بر حال بي سامان بخندمگهي بر درد بي درمان بگريم
که پند هوشمندان کار بندممرا هوشي نماند از عشق و گوشي
حديث عشق بر صحرا فکندممجال صبر تنگ آمد به يک بار
مده گر عاقلي اي خواجه پندمنه مجنونم که دل بردارم از دوست
معاذالله من اين صورت نبندمچنين صورت نبندد هيچ نقاش
نه تنها من اسير و مستمندمچه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها
اگر بازآمدي بخت بلندمتو هم بازآمدي ناچار و ناکام
برآسايد روان دردمندمگر آوازم دهي من خفته در گور
گر آسايش رساني ور گزندمسري دارم فداي خاک پايت
من اين بيداد بر خود مي‌پسندمو گر در رنج سعدي راحت توست