چنان در قيد مهرت پاي بندم شاعر : سعدي که گويي آهوي سر در کمندم چنان در قيد مهرت پاي بندم گهي بر حال بي سامان بخندم گهي بر درد بي درمان بگريم که پند هوشمندان کار بندم مرا هوشي نماند از عشق و گوشي حديث عشق بر صحرا فکندم مجال صبر تنگ آمد به يک بار مده گر عاقلي اي خواجه پندم نه مجنونم که دل بردارم از دوست معاذالله من اين صورت نبندم چنين صورت نبندد هيچ نقاش نه تنها من اسير و مستمندم چه جانها در غمت فرسود و تنها اگر بازآمدي بخت بلندم...