من با تو نه مرد پنجه بودم

شاعر : سعدي

افکندم و مردي آزمودممن با تو نه مرد پنجه بودم
من نيز دلاوري نمودمديدم دل خاص و عام بردي
آن نيزه که حلقه مي‌ربودمدر حلقه کارزارم انداخت
و انگشت به هيچ برنسودمانگشت نماي خلق بودم
کاندر حق خويشتن شنودمعيب دگران نگويم اين بار
فرياد که نشنوي چه سودمگفتم که برآرم از تو فرياد
کاول به تو چشم برگشودماز چشم عنايتم مينداز
مرگ آمدنيست دير و زودمگر سر برود فداي پايت
کتش به فلک رسيد و دودمامروز چنانم از محبت
مشتاق تو همچنان که بودموان روز که سر برآرم از خاک