عهد بشکستي و من بر سر پيمان بودم

شاعر : سعدي

شاکر نعمت و پرورده احسان بودمعهد بشکستي و من بر سر پيمان بودم
بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودمچه کند بنده که بر جور تحمل نکند
که سر سبزه و پرواي گلستان بودمخار عشقت نه چنان پاي نشاط آبله کرد
عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودمروز هجرانت بدانستم قدر شب وصل
گويم آن روز که در صحبت جانان بودمگر به عقبي درم از حاصل دنيا پرسند
به وصالت که نه مستوجب هجران بودمکه پسندد که فراموش کني عهد قديم
آمدي وه که چه مشتاق و پريشان بودمخرم آن روز که بازآيي و سعدي گويد