گر من ز محبتت بميرم

گر من ز محبتت بميرم

شاعر : سعدي

دامن به قيامتت بگيرمگر من ز محبتت بميرم
وز صحبت دوست ناگزيرماز دنيي و آخرت گزيرست
درمان دگر نمي‌پذيرماي مرهم ريش دردمندان
در هر دو جهان من آن فقيرمآن کس که بجز تو کس ندارد
من توبه نمي‌کنم که پيرماي محتسب از جوان چه خواهي
مي‌بوسم و گو بزن به تيرميک روز کمان ابروانش
در پاي لطافت تو ميرماي باد بهار عنبرين بوي
گو من به فلان زمين اسيرمچون مي‌گذري به خاک شيراز
پهلو نه خوشست بر حريرمدر خواب نمي‌روم که بي دوست
رفتي و نرفتي از ضميرماي مونس روزگار سعدي