از تو با مصلحت خويش نمي‌پردازم

شاعر : سعدي

همچو پروانه که مي‌سوزم و در پروازماز تو با مصلحت خويش نمي‌پردازم
ور نه بسيار بجويي و نيابي بازمگر تواني که بجويي دلم امروز بجوي
يا چنان تشنه که جيحون بنشاند آزمنه چنان معتقدم کم نظري سير کند
تو به هر ضرب که خواهي بزن و بنوازمهمچو چنگم سر تسليم و ارادت در پيش
زر نابم که همان باشم اگر بگدازمگر به آتش بريم صد ره و بيرون آري
از من اين جرم نيايد که خلاف آغازمگر تو آن جور پسندي که به سنگم بزني
سر نه چيزيست که در پاي عزيزان بازمخدمتي لايقم از دست نيايد چه کنم
بيشتر زين چه حکايت بکند غمازممن خراباتيم و عاشق و ديوانه و مست
که همه شب در چشمست به فکرت بازمماجراي دل ديوانه بگفتم به طبيب
درد عشقست ندانم که چه درمان سازمگفت از اين نوع شکايت که تو داري سعدي