خنک آن روز که در پاي تو جان اندازم

شاعر : سعدي

عقل در دمدمه خلق جهان اندازمخنک آن روز که در پاي تو جان اندازم
نامت اندر دهن پير و جوان اندازمنامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
تا کي اين ناوک دلدوز نهان اندازمتا کي اين پرده جان سوز پس پرده زنم
خويشتن را به طفيلي به ميان اندازمدردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
سنگ تعظيم تو در راه بيان اندازمتا نه هر بي‌خبري وصف جمالت گويد
گوي دل در خم چوگان زبان اندازمگر به ميدان محاکاي تو جولان يابم
چون قلم هستي خود را سر از آن اندازمگردنان را به سرانگشت قبولت ره نيست
حق عليمست که لبيک زنان اندازمياد سعدي کن و جان دادن مشتاقان بين