يک روز به شيدايي در زلف تو آويزم

شاعر : سعدي

زان دو لب شيرينت صد شور برانگيزميک روز به شيدايي در زلف تو آويزم
ور راه وفا داري جان در قدمت ريزمگر قصد جفا داري اينک من و اينک سر
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهيزمبس توبه و پرهيزم کز عشق تو باطل شد
خاک سر هر کويي بي فايده مي‌بيزمسيم دل مسکينم در خاک درت گم شد
تا بر دف عشق آمد تير نظر تيزمدر شهر به رسوايي دشمن به دفم برزد
فرهاد لب شيرين چون خسرو پرويزممجنون رخ ليلي چون قيس بني عامر
فرمان برمت جانا بنشينم و برخيزمگفتي به غمم بنشين يا از سر جان برخيز
ور با تو بود دوزخ در سلسله آويزمگر بي تو بود جنت بر کنگره ننشينم
چون دوست يگانه شد با غير نياميزمبا ياد تو گر سعدي در شعر نمي‌گنجد