هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

شاعر : سعدي

نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشمهزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشمبه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
دگر نصيحت مردم حکايتست به گوشمحکايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشممگر تو روي بپوشي و فتنه بازنشاني
که گر به پاي درآيم به دربرند به دوشممن رميده دل آن به که در سماع نيايم
که ديده خواب نکردست از انتظار تو دوشمبيا به صلح من امروز در کنار من امشب
که از وجود تو مويي به عالمي نفروشممرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم
که تندرست ملامت کند چو من بخروشمبه زخم خورده حکايت کنم ز دست جراحت
سخن چه فايده گفتن چو پند مي‌ننيوشممرا مگوي که سعدي طريق عشق رها کن
و گر مراد نيابم به قدر وسع بکوشمبه راه باديه رفتن به از نشستن باطل