من از تو صبر ندارم که بي تو بنشينم

شاعر : سعدي

کسي دگر نتوانم که بر تو بگزينممن از تو صبر ندارم که بي تو بنشينم
که چون همي‌گذرد روزگار مسکينمبپرس حال من آخر چو بگذري روزي
که در بهشت نيارد خداي غمگينممن اهل دوزخم ار بي تو زنده خواهم شد
که بي وجود شريفت جهان نمي‌بينمندانمت که چه گويم تو هر دو چشم مني
شب فراق منه شمع پيش بالينمچو روي دوست نبيني جهان نديدن به
و گر جفا به سر آيد هزار چندينمضرورتست که عهد وفا به سر برمت
چو ديگ بر سر آتش نشان که بنشينمنه هاونم که بنالم بکوفتي از يار
به هر جفا که تواني که سنگ زيرينمبگرد بر سرم اي آسياي دور زمان
چو لاله لال بکردي زبان تحسينمچو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گويم
تو مي‌کشي به سرپنجه نگارينممرا پلنگ به سرپنجه‌اي نگار نکشت
برفت در همه آفاق بوي مشکينمچو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
چه حاجتست بگويد شکر که شيرينمهنر بيار و زبان آوري مکن سعدي