من از تو صبر ندارم که بي تو بنشينم شاعر : سعدي کسي دگر نتوانم که بر تو بگزينم من از تو صبر ندارم که بي تو بنشينم که چون هميگذرد روزگار مسکينم بپرس حال من آخر چو بگذري روزي که در بهشت نيارد خداي غمگينم من اهل دوزخم ار بي تو زنده خواهم شد که بي وجود شريفت جهان نميبينم ندانمت که چه گويم تو هر دو چشم مني شب فراق منه شمع پيش بالينم چو روي دوست نبيني جهان نديدن به و گر جفا به سر آيد هزار چندينم ضرورتست که عهد وفا به سر برمت چو ديگ بر سر...