نه از چينم حکايت کن نه از روم

شاعر : سعدي

که من دل با يکي دارم در اين بومنه از چينم حکايت کن نه از روم
فراموشم شود موجود و معدومهر آن ساعت که با ياد من آيد
نشايد خوردن الا رزق مقسومز دنيا بخش ما غم خوردن آمد
زلال اندر ميان و تشنه محرومرطب شيرين و دست از نخل کوتاه
ندانم زاهدي در شهر معصوماز آن شاهد که در انديشه ماست
به بوي او نماند هيچ مشمومبه روي او نماند هيچ منظور
که او در سلک من حيفست منظومنه بي او عشق مي‌خواهم نه با او
که ما را در ميان سريست مکتومرفيقان چشم ظاهربين بدوزيد
کس اين معني نخواهد کرد مفهومهمه عالم گر اين صورت ببينند
نداند تندرست احوال محمومچنان سوزم که خامانم نبينند
عبادت لازمست و بنده ملزوممرا گر دل دهي ور جان ستاني
مسافر تشنه و جلاب مسمومنشايد برد سعدي جان از اين کار
همي‌بايد که پيشاني کند مومچو آهن تاب آتش مي‌نيارد