عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم

شاعر : سعدي

بي تماشاگه رويش به تماشا نرويمعهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم
تا مهيا نبود عيش مهنا نرويمبوستان خانه عيشست و چمن کوي نشاط
ما که بر سفره خاصيم به يغما نرويمديگران با همه کس دست در آغوش کنند
ور تحمل نکند زحمت ما تا نرويمنتوان رفت مگر در نظر يار عزيز
به اميدش بنشينيم و به درها نرويمگر به خواري ز در خويش براند ما را
به تظلم به در خانه اعدا نرويمگر به شمشير احبا تن ما پاره کنند
که اگر نقش بساطت برود ما نرويمپاي گو بر سر و بر ديده ما نه چو بساط
که به کشتن برويم از نظرت يا نرويمبه درشتي و جفا روي مگردان از ما
که اگر مجنون گويند به سودا نرويمسعديا شرط وفاداري ليلي آنست