بهست آن يا زنخ يا سيب سيمين

شاعر : سعدي

لبست آن يا شکر يا جان شيرينبهست آن يا زنخ يا سيب سيمين
حکايت مي‌کند بتخانه چينبتي دارم که چين ابروانش
ز چشمانم بيفتادست پرويناز آن ساعت که ديدم گوشوارش
جهانم تيره باشد بر جهان بينهر آن وقتي که ديدارش نبينم
سر بي دوست چون باشد به بالينبه خوابي آرزومندم وليکن
تعالي خالق الانسان من طيناز آب و گل چنين صورت که ديدست
جفا بر عاشقان باشد نه چندينغرور نيکوان باشد نه چندان
تو را گر خاطر مهرست و گر کينمن از مهري که دارم برنگردم
مرا خود مي‌کشد دست نگاريننگارينا به شمشيرت چه حاجت
ز دنيا رفتني باشد به تمکينبه دست دوستان برکشته بودن
نمي‌آيد ملخ در چشم شاهينبکش تا عيب گيرانم نگويند
مباد آن روز کو برگردد از ديننظر کردن به خوبان دين سعديست