من از دست کمانداران ابرو
شاعر : سعدي
نمييارم گذر کردن به هر سو | | من از دست کمانداران ابرو | ندانم قرص خورشيدست يا رو | | دو چشمم خيره ماند از روشنايي | کمندست آن که وي دارد نه گيسو | | بهشتست اين که من ديدم نه رخسار | سواد زلف چون پر پرستو | | لبان لعل چون خون کبوتر | که با او بر توان آمد به بازو | | نه آن سرپنجه دارد شوخ عيار | ندارد سنگ کوچک در ترازو | | همه جان خواهد از عشاق مشتاق | مگر در جيب دارد ناف آهو | | نفس را بوي خوش چندين نباشد | نشايد گفت جز ضحاک جادو | | لب خندان شيرين منطقش را | به ترکستان رويش خال هندو | | غريبي سخت محبوب اوفتادهست | که پيشش سرو ننشيند به زانو | | عجب گر در چمن برپاي خيزد | دو صد فرياد برخيزد ز هر سو | | و گر بنشيند اندر محفل عام | همه شب خار دارم زير پهلو | | به ياد روي گلبوي گل اندام | که جور نيکوان ذنبيست معفو | | تحمل کن جفاي يار سعدي | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}