آن سرو ناز بين که چه خوش مي‌رود به راه

شاعر : سعدي

وان چشم آهوانه که چون مي‌کند نگاهآن سرو ناز بين که چه خوش مي‌رود به راه
يا مه چارده که به سر برنهد کلاهتو سرو ديده‌اي که کمر بست بر ميان
مه پيش روي او چو ستارست پيش ماهگل با وجود او چو گياست پيش گل
با او چنان که در پي سلطان رود سپاهسلطان صفت همي‌رود و صد هزار دل
گويم کجا روم که ندانم گريزگاهگويند از او حذر کن و راه گريز گير
گويي دراوفتاد دل از دست من به چاهاول نظر که چاه زنخدان بديدمش
جان عزيز بر کف دستست گو بخواهدل خود دريغ نيست که از دست من برفت
آخر نه بر دو ديده من به که خاک راهاي هر دو ديده پاي که بر خاک مي‌نهي
وان سينه سفيد که دارد دل سياهحيفست از آن دهن که تو داري جواب تلخ
آه از تو سنگ دل که چه نامهرباني آهبيچارگان بر آتش مهرت بسوختند
شب روز مي‌کنند و تو در خواب صبحگاهشهري به گفت و گوي تو در تنگناي شوق
باشد که دست ظلم بداري ز بي‌گناهگفتم بنالم از تو به ياران و دوستان
از دوست جز به دوست مبر سعديا پناهبازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت