تو پري زاده ندانم ز کجا مي‌آيي

شاعر : سعدي

کادميزاده نباشد به چنين زيباييتو پري زاده ندانم ز کجا مي‌آيي
مثل اين روي و نشايد که به کس بنماييراست خواهي نه حلالست که پنهان دارند
نتواند که کند دعوي همبالاييسرو با قامت زيباي تو در مجلس باغ
عيبت آنست که بر بنده نمي‌بخشاييدر سراپاي وجودت هنري نيست که نيست
که من آن قدر ندارم که تو دست آلاييبه خدا بر تو که خون من بيچاره مريز
به دو چشمت که ز چشمم مرو اي بيناييبي رخت چشم ندارم که جهاني بينم
همه اسباب مهياست تو در مي‌بايينه مرا حسرت جاست و نه انديشه مال
خوشتر و خوبتر اندر نظرم مي‌آييبر من از دست تو چندان که جفا مي‌آيد
چاره بعد از تو ندانيم بجز تنهاييديگري نيست که مهر تو در او شايد بست
همچنان شکر کنيمت که عزيز ماييور به خواري ز در خويش براني ما را
گر ببندي تو به روي من و گر بگشاييمن از اين در به جفا روي نخواهم پيچيد
ما حريصيم به خدمت تو نمي‌فرماييچه کند داعي دولت که قبولش نکنند
به چنين زيور معني که تو مي‌آراييسعديا دختر انفاس تو بس دل ببرد
لطف اين باد ندارد که تو مي‌پيماييباد نوروز که بوي گل و سنبل دارد