| کادميزاده نباشد به چنين زيبايي | | تو پري زاده ندانم ز کجا ميآيي |
| مثل اين روي و نشايد که به کس بنمايي | | راست خواهي نه حلالست که پنهان دارند |
| نتواند که کند دعوي همبالايي | | سرو با قامت زيباي تو در مجلس باغ |
| عيبت آنست که بر بنده نميبخشايي | | در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست |
| که من آن قدر ندارم که تو دست آلايي | | به خدا بر تو که خون من بيچاره مريز |
| به دو چشمت که ز چشمم مرو اي بينايي | | بي رخت چشم ندارم که جهاني بينم |
| همه اسباب مهياست تو در ميبايي | | نه مرا حسرت جاست و نه انديشه مال |
| خوشتر و خوبتر اندر نظرم ميآيي | | بر من از دست تو چندان که جفا ميآيد |
| چاره بعد از تو ندانيم بجز تنهايي | | ديگري نيست که مهر تو در او شايد بست |
| همچنان شکر کنيمت که عزيز مايي | | ور به خواري ز در خويش براني ما را |
| گر ببندي تو به روي من و گر بگشايي | | من از اين در به جفا روي نخواهم پيچيد |
| ما حريصيم به خدمت تو نميفرمايي | | چه کند داعي دولت که قبولش نکنند |
| به چنين زيور معني که تو ميآرايي | | سعديا دختر انفاس تو بس دل ببرد |
| لطف اين باد ندارد که تو ميپيمايي | | باد نوروز که بوي گل و سنبل دارد |