خبرت خرابتر کرد جراحت جدايي

شاعر : سعدي

چو خيال آب روشن که به تشنگان نماييخبرت خرابتر کرد جراحت جدايي
چه از اين به ارمغاني که تو خويشتن بيابيتو چه ارمغاني آري که به دوستان فرستي
شب و روز در خيالي و ندانمت کجاييبشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي
نه عجب که خوبرويان بکنند بي‌وفاييدل خويش را بگفتم چو تو دوست مي‌گرفتم
که جفا کنم وليکن نه تو لايق جفاييتو جفاي خود بکردي و نه من نمي‌توانم
تو هر آن ستم که خواهي بکني که پادشاهيچه کنند اگر تحمل نکنند زيردستان
دگري نمي‌شناسم تو ببر که آشناييسخني که با تو دارم به نسيم صبح گفتم
برو اي فقيه و با ما مفروش پارساييمن از آن گذشتم اي يار که بشنوم نصيحت
بکني اگر چو سعدي نظري بيازماييتو که گفته‌اي تأمل نکنم جمال خوبان
نه چنان لطيف باشد که به دوست برگشاييدر چشم بامدادان به بهشت برگشودن