دريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي

شاعر : سعدي

که بامداد پگاهش تو روي بنماييدريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي
صباح مقبل آن کز درش تو بازآييجهان شبست و تو خورشيد عالم آرايي
نياورد که همين بود حد زيباييبه از تو مادر گيتي به عمر خود فرزند
ميسرش نشود بعد از آن شکيباييهر آن که با تو وصالش دمي ميسر شد
چو آب صافي در آبگينه پيداييدرون پيرهن از غايت لطافت جسم
کمال حسن ببندد زبان گوياييمرا مجال سخن بيش در بيان تو نيست
کز اين سپس بنشينم به کنج تنهاييز گفت و گوي عوام احتراز مي‌کردم
نه عاشقي که حذر مي‌کني ز رسواييوفاي صحبت جانان به گوش جانم گفت
هنوز منتظرم تا چه حکم فرماييگذشت بر من از آسيب عشقت آن چه گذشت
اگر بکاهي و در عمر خود بيفزاييدو روزه باقي عمرم فداي جان تو باد
به دست سعي تو بادست تا نپيماييگر او نظر کند سعديا به چشم نواخت