دريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي

دريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي شاعر : سعدي که بامداد پگاهش تو روي بنمايي دريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي صباح مقبل آن کز درش تو بازآيي جهان شبست و تو خورشيد عالم آرايي نياورد که همين بود حد زيبايي به از تو مادر گيتي به عمر خود فرزند ميسرش نشود بعد از آن شکيبايي هر آن که با تو وصالش دمي ميسر شد چو آب صافي در آبگينه پيدايي درون پيرهن از غايت لطافت جسم کمال حسن ببندد زبان گويايي مرا مجال سخن بيش در بيان تو نيست کز اين سپس بنشينم به کنج...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي
دريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي
دريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي

شاعر : سعدي

که بامداد پگاهش تو روي بنماييدريچه‌اي ز بهشتش به روي بگشايي
صباح مقبل آن کز درش تو بازآييجهان شبست و تو خورشيد عالم آرايي
نياورد که همين بود حد زيباييبه از تو مادر گيتي به عمر خود فرزند
ميسرش نشود بعد از آن شکيباييهر آن که با تو وصالش دمي ميسر شد
چو آب صافي در آبگينه پيداييدرون پيرهن از غايت لطافت جسم
کمال حسن ببندد زبان گوياييمرا مجال سخن بيش در بيان تو نيست
کز اين سپس بنشينم به کنج تنهاييز گفت و گوي عوام احتراز مي‌کردم
نه عاشقي که حذر مي‌کني ز رسواييوفاي صحبت جانان به گوش جانم گفت
هنوز منتظرم تا چه حکم فرماييگذشت بر من از آسيب عشقت آن چه گذشت
اگر بکاهي و در عمر خود بيفزاييدو روزه باقي عمرم فداي جان تو باد
به دست سعي تو بادست تا نپيماييگر او نظر کند سعديا به چشم نواخت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.