مشتاق توام با همه جوري و جفايي

شاعر : سعدي

محبوب مني با همه جرمي و خطاييمشتاق توام با همه جوري و جفايي
در حضرت سلطان که برد نام گداييمن خود به چه ارزم که تمناي تو ورزم
وان گه سپر انداختن از تير بلاييصاحب نظران لاف محبت نپسندند
آن کس که نهد در طلب وصل تو پاييبايد که سري در نظرش هيچ نيرزد
دشنام تو خوشتر که ز بيگانه دعاييبيداد تو عدلست و جفاي تو کرامت
هر عهد که بستم هوسي بود و هواييجز عهد و وفاي تو که محلول نگردد
در پاي سمند تو کنم نعل بهاييگر دست دهد دولت آنم که سر خويش
اين بود که با دوست به سر برد وفاييشايد که به خون بر سر خاکم بنويسند
شک نيست که سر برکند اين درد به جاييخون در دل آزرده نهان چند بماند
سعدي و نخواهي ز در خلق دواييشرط کرم آنست که با درد بميري