هر کس به تماشايي رفتند به صحرايي

شاعر : سعدي

ما را که تو منظوري خاطر نرود جاييهر کس به تماشايي رفتند به صحرايي
هر کو به وجود خود دارد ز تو پرواييبا چشم نمي‌بيند يا راه نمي‌داند
کان جا نتواند رفت انديشه داناييديوانه عشقت را جايي نظر افتاده‌ست
سوداي تو خالي کرد از سر همه سودايياميد تو بيرون برد از دل همه اميدي
آن کش نظري باشد با قامت زيباييزيبا ننمايد سرو اندر نظر عقلش
گويم که سري دارم درباخته در پاييگويند رفيقانم در عشق چه سر داري
تا سيرترت بينم يک لحظه مداراييزنهار نمي‌خواهم کز کشتن امانم ده
بيمست که برخيزد از حسن تو غوغاييدر پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست
گر دسترسي باشد يک روز به يغماييمن دست نخواهم برد الا به سر زلفت
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمناييگويند تمنايي از دوست بکن سعدي