همه چشميم تا برون آيي

شاعر : سعدي

همه گوشيم تا چه فرماييهمه چشميم تا برون آيي
متصور شود شکيباييتو نه آن صورتي که بي رويت
تا تو دستم به خون نيالاييمن ز دست تو خويشتن بکشم
اين گروهي محب سوداييگفته بودي قيامتم بينند
خود قيامت بود که بنماييوين چنين روي دلستان که تو راست
تو درخت بلندبالاييما تماشاکنان کوته دست
گر براني و گر ببخشاييسر ما و آستان خدمت تو
گر به انصاف با ميان آييجان به شکرانه دادن از من خواه
نکند پنجه تواناييعقل بايد که با صلابت عشق
شب هجران و روز تنهاييتو چه داني که بر تو نگذشته‌ست
گر چو سعدي شبي بپيماييروشنت گردد اين حديث چو روز