تو خون خلق بريزي و روي درتابي

شاعر : سعدي

ندانمت چه مکافات اين گنه يابيتو خون خلق بريزي و روي درتابي
اليک قلبي يا غايه المني صابتصد عني في الجور و النوي لکن
تو از غرور جواني هميشه در خوابيچو عندليب چه فريادها که مي‌دارم
و في ودادکم قد هجرت احبابيالي العداه وصلتم و تصحبونهم
تو را چه شد که خود اندر کمين اصحابينه هر که صاحب حسنست جور پيشه کند
لقد اطعت ولکن حبه آبياحبتي امروني بترک ذکراه
همي گواهي بر من دهد به کذابيغمت چگونه بپوشم که ديده بر رويت
منم در آتش و از حال من تو درتابيمرا تو بر سر آتش نشانده‌اي عجب آنک
نه ممکنست که هرگز رسد به سيرابيمن از تو سير نگردم که صاحب استسقا