تو خون خلق بريزي و روي درتابي شاعر : سعدي ندانمت چه مکافات اين گنه يابي تو خون خلق بريزي و روي درتابي اليک قلبي يا غايه المني صاب تصد عني في الجور و النوي لکن تو از غرور جواني هميشه در خوابي چو عندليب چه فريادها که ميدارم و في ودادکم قد هجرت احبابي الي العداه وصلتم و تصحبونهم تو را چه شد که خود اندر کمين اصحابي نه هر که صاحب حسنست جور پيشه کند لقد اطعت ولکن حبه آبي احبتي امروني بترک ذکراه همي گواهي بر من دهد به کذابي غمت چگونه...