همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي

شاعر : سعدي

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستيهمه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
دگران روند و آيند و تو همچنان که هستيتو نه مثل آفتابي که حضور و غيبت افتد
تو چو روي باز کردي در ماجرا ببستيچه حکايت از فراقت که نداشتم وليکن
که تحيتي نويسي و هديتي فرستينظري به دوستان کن که هزار بار از آن به
به وصال مرهمي نه چو به انتظار خستيدل دردمند ما را که اسير توست يارا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستينه عجب که قلب دشمن شکني به روز هيجا
تو و زهد و پارسايي من و عاشقي و مستيبرو اي فقيه دانا به خداي بخش ما را
که چو قبله ايت باشد به از آن که خود پرستيدل هوشمند بايد که به دلبري سپاري
چه کنند اگر زبوني نکنند و زيردستيچو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
نه طريق توست سعدي کم خويش گير و رستيگله از فراق ياران و جفاي روزگاران