همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي شاعر : سعدي که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستي همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي دگران روند و آيند و تو همچنان که هستي تو نه مثل آفتابي که حضور و غيبت افتد تو چو روي باز کردي در ماجرا ببستي چه حکايت از فراقت که نداشتم وليکن که تحيتي نويسي و هديتي فرستي نظري به دوستان کن که هزار بار از آن به به وصال مرهمي نه چو به انتظار خستي دل دردمند ما را که اسير توست يارا تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستي نه...