اي باد که بر خاک در دوست گذشتي

شاعر : سعدي

پندارمت از روضه بستان بهشتياي باد که بر خاک در دوست گذشتي
هر لحظه چو ديوانه دوان بر در و دشتيدور از سببي نيست که شوريده سودا
سرگشته چو من در همه آفاق بگشتيباري مگرت بر رخ جانان نظر افتاد
هل تا برود نام من اي يار به زشتياز کف ندهم دامن معشوقه زيبا
با آن که به يک باره‌ام از ياد بهشتيجز ياد تو بر خاطر من نگذرد اي جان
شرطه همه وقتي نبود لايق کشتيبا طبع ملولت چه کند دل که نسازد
يک دم ننشستم که به خاطر نگذشتيبسيار گذشتي که نکردي سوي ما چشم
سروي سمن اندام و بتي حورسرشتيشوخي شکرالفاظ و مهي لاله بناگوش
شمشير تو بر کس نکشيدي و نکشتيقلاب تو در کس نفکندي که نبردي
اين‌ها که تو بر خاطر سعدي بنوشتيسيلاب قضا نسترد از دفتر ايام