سست پيمانا به يک ره دل ز ما برداشتي

شاعر : سعدي

آخر اي بدعهد سنگين دل چرا برداشتيسست پيمانا به يک ره دل ز ما برداشتي
تا به يک ره سايه لطف از گدا برداشتينوع تقصيري تواند بود اي سلطان عشق
جرعه‌اي ناخورده شمشير جفا برداشتيگفته بودي با تو در خواهم کشيدن جام وصل
چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتيخاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو
در پسنديدي و دست از کهربا برداشتيلعل ديدي لاجرم چشم از شبه بردوختي
گل فرا دست آمدت مهر از گيا برداشتيشمع برکردي چراغت بازنامد در نظر
تو خطا کردي که بي جرم و خطا برداشتيدوست بردارد به جرمي يا خطايي دل ز دوست
سر نديدم کز گريبان وفا برداشتيعمرها در زير دامن برد سعدي پاي صبر