ديدي که وفا به جا نياوردي

شاعر : سعدي

رفتي و خلاف دوستي کرديديدي که وفا به جا نياوردي
درماندگيم به هيچ نشمرديبيچارگيم به چيز نگرفتي
تو بي گنهي ز من بيازرديمن با همه جوري از تو خشنودم
رسميست که در جهان تو آورديخود کردن و جرم دوستان ديدن
بارت بکشم که نازپروردينازت برم که نازک اندامي
درد تو چنم که فارغ از درديما را که جراحتست خون آيد
بر خاک درت که خون من خورديگفتم که نريزم آب رخ زين بيش
هرگز نرود ز زعفران زرديوين عشق تو در من آفريدستند
بيچاره چه مي‌کني بدين خردياي ذره تو در مقابل خورشيد
بهتر که گريختن به نامرديدر حلقه کارزار جان دادن
گل با گيه‌ست و صاف با درديسعدي سپر از جفا نيندازد